۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

سنگ و آیینه

سرگشته ایی به ساحل دریا
نزدیک یک صدف،
سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است!

گوهر نبود- اگر چه- ولی در نهاد او،
چیزی نهفته بود که می گفت،
از سنگ بهتر است!

جان مایه ایی به روشنی نور، عشق، شعر،
از سنگ می دمید!
انگار
دل بود! می تپید!
اما چراغ آیینه اش در غبار بود!

دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود.
آیینه نیز روی خوش آشنا بدید
با صد امید دیده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،

در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگین دل، از صداقت آیینه یکه خورد
آیینه را شکست!

"فریدون مشیری"

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

خود پرست

او در دایره ایی می چرخد،
که خودش کانون است.
راستی، او چه شگفت انگیز است؛
چون، چه کس، غیر یک خویش پرست،
می تواند که بود، در یک آن،
هم محیط خود و هم مرکز خویش؟

"سارا فلز"