۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

نمی دانی...

نمی دانی چه آشوبم...
خدایا...

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

فریب...

گر آخرین فریب تو نبود ای زندگی
اینک هزار بار رها کرده بودمت



نمی دونم شعر از کی هست، دیشب از کسی شنیدم به دلم نشست توی ذهنم ثبت شد
یک ساعت دیگه باید راه بیفتم، طبق روال همیشه، خدا رو شکر، با همه سختی فرصتی هست برای فکر کردن...
امروز خوب بود، خیلی خوب، ولی الان یک هو دلم گرفت، شاید بخاطر هوای بارانی الان باشد، شاید هم چون شروع هر سفری با این احساس همراه است، سر نماز قرآن را باز کردم خیلی خوب بود...

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

فردا

و به چه دلهره ایی من از باغچه همسایه سیب را دزدیدم..."
خیلی به فردا فکر می کنم، شاید فردا یکی از مهم ترین روزهای قصه ام باشد، شاید فردا قصه ام ...

۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

می خواهم خانه ام...

قشنگی های زندگی را دوست دارم، خانه ایی که می سازم را خیلی دوست دارم، خانه ایی که همیشه در ذهنم جزء به جزء اش را مرور می کنم...
می خواهم تمام گل های حیاط اش را با دست های خودم بکارم، حوض وسط حیاطش را آبی کم رنگ بزنم و زیر فواره اش لامپ های بنفش کم رنگ بگذارم، دوست دارم دو تا درخت بید مجنون جلوی ورودی خانه بکارم و کنار یکی شان تاب قشنگ آبی رنگ بگذارم
می خواهم یکی از دیوارهای پذیرایی خانه ام را با صخره های مصنوعی درست کنم که از بالای صخره ها قطره های آب پایین می ریزد و بعدش مرغ عشق هایی که پدرم برایم خریده را روی همان طبیعت کوچک خانه ام آزاد کنم، صدای آب، صدای پرنده ها...
دوست دارم گوشه گوشه خانه ام را گل های قشنگ و درختچه های سبز رنگ بگذارم، تمام پرده های خانه ام را از حریر های سفید و نازک درست کنم- هیچ وقت پرده های مخمل و پارچه های ضخیم را دوست نداشته ام_ دوست دارم از پشت تمام پرده های حریر خانه ام بشود نسیم های بهار و بادها و برگ ریزان پاییز و بارن های زمستان را نگاه کنم
می خواهم کنار شومینه ام صندلی راحتی بگذارم و کنارش میز عسلی کوچکی که رویش عینک ام و کتاب حافظ را می گذارم...
می خواهم بالای تمام درهای ورودی خانه آویز های قشنگ و رنگارنگ آویزان کنم که با نسیم تکان می خورند و مرتب سرو صدا می کنند و نشان از جریان زندگی می دهند
دوست دارم تمام خانه ام را از گل های کوچک و ریز یاس پر کنم، رو تمام تاقچه ها را دسته گل های قشنگ بگذارم، دوست دارم تمام وسایل آشپز خانه ام را به رنگ یاسی با نقش های ظریف مرتب کنم و تمام فضایش را پر کنم از گل، نورها رنگارنگ را از سقفش آویزان کنم، می خواهم هر صبح صدای قلقل سماور با بوی نان تازه فضای آشپز خانه را پر کند
دوست دارم کف اتاق ها را با فرش ها ریز بافت با گل های برجسته صورتی کم رنگ فرش کنم، تمام دیوار هایش را با تابلو های فرش و تابلو خط های زیبا بپوشانم و روی میز پذیرایی ام را شمع دان های قشنگ بگذارم
عاشق نور زردم که همیشه شاعرانه تر از نورهای سفید امروزی است
می خواهم تمام خانه را پر از عروسک های قشنگ و ریز و درشت بکنم
خلوت ترین اتاق خانه ام را شبیه مقدس ترین عبادتگاه ها درست می کنم و قبله اش را آن طور که می خواهم می سازم، گوشه گوشه اش را شمع می گذارم
....
همه جای خانه را آن طور که همیشه دوست دارم درست می کنم، آرام و رویایی، جایی که جز دوست داشتن هیچ چیز دیگری نمی تواند باشد، خانه ایی که مقدس است و پاک، بدون هیچ آلودگی و نا پاکی، حایلی درست می کنم بین خستگی ها و آشفتگی های بیرون، می خواهم از بیرون که به خانه می آییم هیچ چیزی جز آرامش و عشق نباشد

زندگی...

امروز به گذشته ها خیلی فکر می کردم، به خیلی از روزها، و بیشتر به روزهای سخت، به 14 تیر 87 که با پدرم قم بودم، به بعدازظهرش که آنقدر بغض گلویم سنگین بود که همه چشمانم پر از اشک شده بود و به خاطر اینکه پدرم متوجه نشود حتی پلک هم نمی زدم تا اشک هایم سرازیر نشوند، اما بدون پلک زدن هم اشک هایم دانه دانه می ریختند، هیچ وقت آن لجظات را فراموش نمی کنم، از قم تا اراک پدرم یک بند نصیحتم می کرد و از بزرگی دنیا می گفت و کم صبری من، از خدا و اعتقاد و قسمت و ...، چقدر در سختی هایم حرف هایش برایم آرامش بخش است...
بعضی حس ها هیچ وقت از یاد آدم نمی رود و هیچ وقت فراموش نمی شود، مثل یکماه پیش، یادم هست تا 5 بعد از ظهر سر کارم بودم، شب توی جاده بودم، فردایش انتخاب واحد داشتم، تا ظهرش کارهایم را انجام دادم و با سرعت بیشتر از یوسین بولت می دویدم، با مترو تا قلهک رفتم، از آنجا تا پاسداران تاکسی گرفتم، در سرم هزار و یک رویا بود، دنبال جواب نامه ام رفته بودم، مطمئن بودم همه چیز درست می شود، از صبحش نشانه های خوبی سر راهم بود...

باورم نمی شد، حتی حرف هم نمی توانستم بزنم، خشکم زده بود، باز هم سوال همیشگی، چرا؟؟؟
سوالی که تمام زندگی ام از خودم می پرسم، چرا؟!
وقتی از ساختمان بیرون آمدم راه رفتن برایم سخت شده بود، بی اختیار به دیوار تکیه دادم و بی اراده نشستم، حتی گریه کردن هم برایم سخت بود، خسته بودم، خیلی خسته، هیچ کس آن لجظه نبود که فقط دست هایم را بگیرد تا آرام شوم، هیچ کس، برای چند لحظه از تمام کسانی که دوستشان داشتم متنفر شدم، پس چرا هیچ کس به دادم نمی رسید، چرا کسی نبود صورتم را در دستانش نگه دارد و بگوید خدا بزرگ است، مثل حرف هایی که آدم ها این موقع ها به هم می گویند...
خیلی تنها بودم، حس می کردم توانم تمام شده، تمام آن لحظه ها از جلو چشمانم رژه می روند، چقدر سخت بود خدایا، هنوز هم به یاد آن روزها بغض می کنم...
چقدر دلم می خواست کسی بود که کمی از بارم را کم می کرد، به هیچ چیز جز تنهاییم فکر نمی کردم، دست هایم را روی صورتم گرفته بودم و به زانو هایم تکیه داده بودم، از جایم نمی توانستم بلند بشوم، نمی دانم اگر پدرم تلفن نمی زد چه می شد... یک دفعه بغضم ترکید و فقط گریه می کردم، حرف نمی توانستم بزنم، چقدر خوب است که پدرم این موقع ها می داند چطور آرامم کند_ خدا بزرگ است دخترم، چرا فکر می کنی دنیا اینقدر کوچک است، صبور باش، توکل کن، قول می دهم همه چیز درست می شود، قول می دهم، به حرفم اعتماد کن..._
با همه سختی بلند شدم تا تجریش تاکسی گرفتم، وقتی از زیر یازاچه تجریش می رفتم مرد نابینایی را دیدم که فال حافظ می فروخت، از پول های نو با مهر مبارک باد عروسی ...یک پاکت برداشتم، هنوز هم شعرش را لابلای کتاب هایم گذاشته ام تا روزی نشانت بدهم که آن روز چقدر سخت بود و اشک هایم تمام کاغذ را خیس کرده...

یاد دو سال پیش می افتم که تبریز بودم، سخت ترین دوران زندگی ام، روزهای آخری که آنجا بودم انگار در زندان اسیرم کرده بودند، یادم هست پایان نامه ام را چند ماه پیشش تمام کرده بودم ولی استادم سخت می گرفت، آخرین بارهایی که اتاقش بودم از خستگی فقط چند لحظه ماتم برد و نگاهش می کردم و حتی دیگر اعتراض هم نمی کردم، چقدر باهوش بود دکتر سلمانی، خودش همه چیز را می دانست، کلماتش هنوز هم در گوشم تکرار می شوند " اندکی صبر سحر نزدیک است با پشتکاری که از شما سراغ دارم بزرگترین موفقیت ها در دسترس اند" چقدر آن لحظه خیالم راحت شد و چقدر آن موقع استادم را دوست داشتم با همه سخت گیری هایش...

چقدر سخت تر بود روزی که رفته بودم ساختمان وزارت ونک و کسی جز خودم با من نبود، باز خودم و تنهایی و ...
و الان چقدر خدا را شکر می کنم


زندگی خیلی عجیب و غیر قابل انتظار است، زندگی چقدر مرا خوب ساخته، چقدر با بقیه متفاوتم کرده، زندگی چقدر سبک بال و بی تعلقم کرده...

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

کرم شب تاب من...

خیلی خسته می شوم کرم شب تاب، گاهی از خستگی گریه می کنم، می بینی حتی جمعه ها هم استراحت ندارم، هر هفته کیلومترها می آیم و می روم، از اذان صبح تا نصفه های شب بیدارم، وقتی از سر کار بر می گردم باید درس هایم را بخوانم، خلاصه از خستگی خوابم می برد؛ ولی خیلی از شب ها به تو فکر می کنم، ببین کرم شب تابم از ته دلم آرزو می کنم کاش بودی الان، کاش شب ها که از همه دنیا و آدم هایش خسته و کلافه ام کنارت می نشستم و دست های کوچک و قشنگت را می گرفتم و صدها قصه ایی را که بلدم و در عمرم برای هیچ کسی تعریف نکرده ام برای تو می خواندم، اما نمی توانم چون خودم خواسته ام که فعلاً نباشی، اما معنی حرفم این نیست که نمی خواهمت عزیز دلم، به خدا خیلی دوستت دارم، اصلاً اگر دوستت نداشتم که برایت درد دل نمی کردم، من که خیلی وقت است جز تو و خدا برای کسی حرف نمی زنم و درد دل نمی کنم، الان هم فقط می خواهم درد دل کنم چون دلم خیلی گرفته، قشنگ ترین کرم شب تاب دنیا، روشنی همه شب هایم همیشه کنارم باش، گاهی بی جهت احساس تنهایی می کنم با اینکه خیلی ها کنارم هستند و دوستم دارند ولی واقعاً تنها هستم، این تنهایی را دوست دارم ولی گاهی دلتنگی هایم را دوست دارم به کسی بگویم، خوب است همه دلتنگی هایم را برای تو بنویسم تا سالها بعد که بزرگ شدی بخوانی، بدانی مادرت هیچ چیزی را راحت بدست نیاورده، بدانی باید زحمت بکشی...
کرم شب تاب قشنگم همه آدم های دور برم مثل هم اند، می آیند و می روند، می روند و می آیند، همه حساب و کتاب می کنند و دو دو تا چهارتا، ولی دیگر دلبسته هیچ آدمی نمی شوم، همه برایم مثل هم اند، به هیچ کسی کاری ندارم و فقط می روم و می روم...
باز هم فکر می کنم کاش بودی، آن وقت برایت آبنبات های گرد و رنگارنگ و خوشمزه توی شیشه خال خالی روی میزم جمع می کردم و هر بار ه برایم می خندیدی یکی شان را توی دهانت می گذاشتم و آنقدر محکم بغلت می کردم که هیچ کسی نتواند جدایمان کند، ولی حیف فعلاً تصمیم گرفته ام نباشی... اما هستی، همه شب ها کنارم هستی، توی اتاق، روی آن همه کتاب و دفتر و کاغذهای در هم و بر هم می نشینی و معصومانه نگاهم می کنی، حتماً هستی که این همه برایت می نویسم ...
کرم شب تابم بخدا خسته می شوم، کاش بودی که هر وقت می امدم خانه در را تو برایم باز می کردی، برایت بهترین غذاها را درست می کردم خودت که می دانی دست پختم خیلی خوب است، بهترین لباسها را تنت می کردم تا قشنگ تر از همه بچه های دنیا بشوی، برایت شعر می خواندم و قصه می گفتم، خیلی چیزها یادت می دادم، یادت می دادم با همه مهربان باشی، خیلی خوب باشی، ولی کرم شب تابم یادت باشد با آدم هایی که مهربان نیستند نباشی، این آدم ها زود فراموش می کنند و زود فراموش می شوند حتی اگر روزی خیلی دوست شان داشته ایی، این آدم ها دلت را می شکنند، آن وقت همه اش به آسمان نگاه می کنی و هی ستاره ها را می شماری و اشک توی چشم هایت جمع می شود و ...
ولی تو قول بده مهربان باشی!
گاهی کنار پنجره می بردمت و با هم یا کریم ها را نگاه می کردیم، راستی خیلی دوست دارم چشم هایت شبیه چشم های یا کریم بشود البته اگر شبیه چشم های سرندیپیتی هم شد خوب است، خوب چشم های خودم هم یک کمی شبیه چشم یا کریم است، اصلا شاید شبیه من نشدی...
راستی من همیشه دوست دارم تو پزشک خیلی خوبی بشوی، خیلی با سواد و مهربان، دوست دارم دکتر همه آدم هایی بشوی که پول ندارند، دوست دارم همه آدم های مریض را درمان کنی، دوست دارم دلت برای همه بتپد ...
دوست دارم با هم روی همان قالیچه ابریشمی _ که مادرم برای جهیزیه ام کنار گذاشته_ و پر از گل های صورتی قشنگ است بشینیم و من برایت همان قرآن طلا کوب جهیزیه ام را باز کنم و برایت بخوانم، یادت بدهم خودت هم بخوانی...
آه، کاش الان کنارم باشی، کرم شب تاب قشنگم کاش اینقدر دلتنگ نبودم، خیلی خوب بود که تو بودی و شب ها با هم می نشستیم و من برایت تار می زدم و تمام قشنگی های دنیا را به تو هدیه می دادم، کاش الان بودی تا بهترین واژه ها را با قشنگ ترین خط برایت بنویسم و به دیوار اتاقت بزنم، آن وقت از همه جای سقف اتاقت قشنگ ترین ستاره های آسمان را آویزان می کردم و آسمان را به اتاق کوچکت می آوردم، همه این سختی ها برای قشنگی زندگی و آینده ایی است که دوست دارم، پس باشد...

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

عبادتگاه مقدسم

مواقعی هست که " عجیب دل آدم می گیرد و خیال خواب هم ندارد" و هیچ چیز مثل گوش کردن به "آب گل آلود همای" آرامش بخش نیست _اقرار می کنم بیش از اندازه صدای همای را در این قطعه دوست دارم طوری که می توانم او را خواننده مورد علاقه ام بدانم.
این روزها سیاست و سیاسی شدن بدجور در بورس افتاده است ولی راستش من این روزها خیلی حوصله حرف های سیاسی را ندارم حتی دل و دماغ بحث کردن را خیلی ندارم شاید چون این جمله دکتر پیج که "هیچ چیز جاودانه نیست" را قبول دارم، راستش حرف های تکراری برایم خسته کننده اند، دنیای ام از دنیای خیلی از آدم های دورو برم دور افتاده، به حرف خیلی ها گوش می دهم اما کسی را لایق حرف های جدی خودم نمی دانم، در این هیاهو ماندن در عبادتگاه خلوت خودم و دوستان تازه ام را ترجیح می دهم بخصوص کتاب هایم را که تا اذان صبح باهاشان سرگرم می شوم

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

آهوی بخت من...

"... غمگینم، از این که می دانم دنیا را به آسانی و بی تاوان به کسی نمی دهند، این است که غمگینم، برای بره هایم غمگینم."
"... شادیم گذرا و ناپایاست، شادی گذرایم از آن بی خبری است، بی خبری بره هایم. می پایم شان تا لحظه هایی ایمن زندگی کنند، شادی ام از آن لحظه ایمن، و غمگینم از بی اعتباری لحظه ها. آه ...
بره هایم انگار عروس اند و از نیش دنیا هنوز هیچ ننوشیده اند، آن ها هنوز خبر از خطرها ندارند. اما من ... این آرامش را کمینگاه خطر می بینم، نه جای امن و عافیت و ... چه چاره می توانم بکنم؟
گزل، همچنین دلواپس از این بود که بره هایش را نتوانسته بود زودتر آماده زندگی کند؛ دلواپس کاری انجام نیافته. شاید هنوز بسیار زود بود، شاید.
گزل مادر بود.
مادر دلش نمی آمد دنیای زیبا و آرامش خیال بره هایش را بر هم بزند و آشوب کند، زیرا خوب می دانست که هرگاه بره ها چیزی از همان چه هست دریابند و دستگیرشان بشود، دیگر آرام و قرار از دلشان برکنده خواهد شد و چهره جمیل زندگیشان در نظرشان فرو خواهد شکست.
پس بگذار بره هایم یک چند آرام و سرخوش باشند بره های نازنینم؛ سرخوش و بی خیال و من دمی شاد از سرخوشی و بی خیالی آنها، و همیشه نگران و اندوهگین از فردای روزگار.
...
قسمتی از کتاب آهوی بخت من گزل از محمد دولت آبادی

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

عهد با خدا


بالاخره امشب، از بهترین شب های خدا، شب قدر، عهد کردم
هم با خودم، هم با خدا عهد بستم
بالاخره بعد از ربع قرن زندگی به این شجاعت رسیدم که عهد ببندم
عهدی که سرنوشت و مسیر زندگی ام را می دانم که تغییر می دهد
می نویسم که همیشه یادم بماند شبی را که زندگی ام متحول شد
خدایا کمکم کن حتی برای یک لحظه تو را فراموش نکنم
خدای مهربانم کمکم کن بنده عهد شکنی نباشم
خدایا اگر بد بودم ببخش، اگر گناه کردم عفو کن، کمکم کن بنده پاک و صالحی باشم
پروردگارم دستم را بگیر و یاریم کن آن باشم که تو می خواهی...

19/6/1388

۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

...

- انگار همیشه باید انگشت به دهان کار این دنیا بود، چه در خنده ها و چه در گریه هایش
به خصوص خنده های امروز من و روژین پیرو اتفاقات چند روز پیش...

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

این روزها

چقدر این روزها خودشان را کش می آورند که تمام نشوند، مخصوصاً روزهای جمعه که انگار عقربه های ساعت را در یک زمان خاص متوقف می کنند...
این روزها روزهای عجیبی اند، یکهو چیزهایی اتفاق می افتد که هیچ انتظارش را نداشته ایی، مثل هفته پیش، مثل ...
هیچ وقت دوست نداشته ام منتظر بنشینم و ببینم سرنوشت چه چیزی را برایم رقم می زند، شاید به خاطر این است که بقیه فکر میکنند عجول ام، ولی خیلی وقت ها کاری هم نمی توانم بکنم، آن وقت است که کلافه و مستاصل به چادر سفیدم پناه می برم و دست به دامان خدا می شوم و های های اشک می ریزم.
گاهی اوقات وقتی با بچه هایم صحبت می کنم مثل معلم های باتجربه ایی رفتار می کنم که سن و سالی ازشان گذشته و وقتی که می خواهند نصیحت کنند مدام با عینکشان ور می روند و ابروهایشان را در هم میکشند تا تمرکز بیشتری داشته باشند و آن وقت با اعتماد به نفس کامل به بقیه راه و چاه را نشان می دهند، اما چند روزی بود که حال خودم اصلاً خوب نبود، شرایط خوبی نیست وقتی همه می گویند روز است و تو طور دیگری فکر می کنی، تازه بدتر از همه این ها وقتی است که ته دلت تردید داشته باشی که خودت درست می بینی یا بقیه، آن وقت حال و روز آدم می شود یکی مثل من...

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

می گذرد!

هر وقت شعرهای مشیری رو می خونم حتماً نگاهی به " چه اتفاقی باید بیفتد" _آواز آن پرنده غمگین_ می اندازم به خصوص این تابستون که تقریبا همه بعد ازظهر ها سرم فقط با کتاب گرم شده و بس، و بیشتر این روزها که "باید بدانم واقعاً چه اتفاقی باید بیفتد؟!"

چه اتفاقی باید بیفتد؟
ندیده ای که حباب،
به یک تلنگر باد،
به چشم هم زدنی، محو می شود ناگاه؟

چه اتفاقی باید بیفتد،
ای همراه،
که من بدانم و تو
که عمر و هستی ما
حباب وار، بر این موج خیز می گذرد؟
*
حباب را نفسی هست تا دهد از دست.
من و تو را،
- ای داد-
کجا محال نفس در قفس،
درین بیداد،
درین تهاجم دود،
درین سموم سیاه،
که همچو باد خزان، برگ ریز می گذرد!
*
فریب صفحه تقویم را به هیچ انگار.
حساب روز و شب و ماه و سال را بگذار،
حساب لحظه نگه دار،
که چون فراری پا در گریز، می گذرد.
*
چگونه "می گذرد" ها
"گذشت" شد ناگاه؟!
چه اتفاقی باید بیفتد، ای همراه،
که این حباب بر احوال خود شود آگاه
که لحظه ایی دگر "این نیز"،
نیز می گذرد!

راه...

دیگه مطمئن شدم زندگی ارزش اینو نداره که در مورد هر چیزی جر و بحث کنم، به قول پائولو کوئیلیو گاهی اشتباه کردن جزئی از شرایط انسان بودن است.
این شعر ماچادو[1] رو خیلی دوست دارم:
ضربه به ضربه، قدم به قدم،
ای مسافر، راهی وجود ندارد،
راه با راه رفتن ساخته می شود.
اگر به پشت سرتان نگاهی بیاندازید،
تمام چیزی که خواهی دید،
علامتهایی از افرادی هستند که روزی پاهایشان این راه را در نوردیده اند.
ای مسافر راهی وجود ندارد، راه با راه رفتن ساخته می شود...

امیدوارم وقتی که به پشت سرم نگاه میکنم علامتهای بی نظیر و ماندگاری ببینم...


[1] آنتونیو ماچادو شاعر معاصر اسپانیایی

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

طلا

" گوته " شاعر بزرگ آلمانی می گوید :
برگها وقتی می ریزند که فکر می کنند طلا شده اند ...

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

تا توانی درون کس مخراش
کاندرین راه خارها باشد

کار درویش مستمند برآر
که تو را نیز کارها باشد

"گلستان سعدی"

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

امتحان دارم

... امتحان دارم ولی نمی تونم درس بخونم،
شاید چون دیگه اینجا رو دوست ندارم
شاید چون دلم واسه خونه تنگ شده
شاید چون مرخصی وقتم رو تنگ تر می کنه
شاید چون از پنجره می تونم کل شهر از این بالا ساعت ها نگاه کنم
شاید چون چیز زیادی ندارم بهش فکر کنم
شاید چون دلم گرفته
شایدم...
دلم واسه خونمون خیلی تنگ شده

دوستت دارم

خدایا دوستت دارم به اندازه همه بزرگی ات...

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

بی تابی...

...همه چیز خوب، خوب خوب
ولی یه چیزی نیست یعنی یه چیزی این وسط کمه
مشکل اینجاس که نمیدونم چی؟
فقط میدونم وسط این همه خوبی من خوب نیستم،
اطرافیان میگن ناشکری، یه عده میگن عجولی، یه سری میگن دنبال بهونه ایی...
ولی من فقط بی تابم، مشکل اینجاس که نمیدونم بی تاب چی یا کی ام؟!
خدایا تو فانوس راه من باش
خدایا تو بهم بگو کدوم راه، راه منه
...

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

خدایم آرزوست...


چه حس خوبی است وقتی تو را دارم آفریدگارم...
چه خوب است وقتی که همه وجودم را به تو هدیه داده ام...

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

طلب...

یک ربع قرن...
چقدر زود گذشت...
هم خوب بود و هم خوب نبود، خیلی وقتا شیرین بود، خیلی وقتا سخت و گاهی تلخ...
شیرین مثل بچگی هام، مثل اون روزایی که آخر هفته ها همه با هم بودیم، اون وقتا که همه مون بچه بودیم و تو یه پاترل جا می شدیم و با بابا و مامان همه جا رو می گشتیم...
شیرین مثل رفاقت زهرا، سنگ صبور دوران مدرسه و دانشگاهم...
خوب مثل همه بعد ازظهرهایی که 6نفری _مریم و نرگس و فرانک و اشراقه و سولماز_ از دروازه شیراز تا خواجو رو پیاده می رفتیم، مثل خاطرات ناژوون، ابیانه، کوهرنگ ، چشمه دیمه؛ خوانسار و گلپایگان، سمیرم، کاشان، همدان...
شیرین مثل اون روزایی که با زهرا دوتایی با هم تو یه اتاق بودیم... مثل جا نماز سفید با حاشیه ابریشمی آبی، مثل قرآن سفیدم، مثل نماز شبایی که با هم می خوندیم و نصف شبایی که زهرا از خدا برام می گفت، مثل حافظ خوندامون...
فراموش نشدنی مثل روزایی که با فریبا زندگی کردم، نصیحت هاش که هیچ وقت گوش ندادم...
مثل همه لحظه هایی که با بهترین دختر قصه ام بودم، تو شبای احیاء مسجد دانشگاه...
شیرین مثل 20 خرداد 85...
به یاد ماندنی مثل تمام لحظه هایی که با پدرم بودم...
و تلخ مثل تابستون 86، مثل پایان نامه ام، مثل 7 اردیبهشت 86...
...
هنوزم باورم نمیشه، همه روزایی که گذشت یعنی زندگی من،
نمی دونم الان کجای قصه ام، نمی دونم بقیه اش چی میشه، حتی نمی دونم کلاغ قصه ام خوبه که به خونه اش برسه یا نه
ولی مطمئنم خوب تموم میشه، خیلی خوب...

دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان زتن درآید

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

یادم بماند...

نمی نویسم که کسی بخواند و نه اینکه کسی بداند،
می نویسم که بدانم...
می خواهم بنویسم ...
یعنی دلم می خواهد بنویسد...
می خواهد بنویسد... نه اینکه کسی بداند...که بدانم....بدانم و یادم بماند
دست کم گاهی در لابلای پوسته های خاطرم نشاتی بیابم، که سختی راه را زانوهایم پیمود
یادم نرود چون زانوهایم به یاد دارند و زخم تنهائیشان هنوز به استخوان مانده...

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

خدایا نذار بزرگ بشم!!!

الو ... الو ... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟پس چرا کسی جواب نمیده ؟
یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ...
- بله با کی کار داری کوچولو ؟
+ خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده
- بگو من میشنوم
کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...
- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم
+ صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟
فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلوراشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطیدو با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد
ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد : بگو زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ...
دیگربغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ...
چرا؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد؟!
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک : آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودمو نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تابرای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود...

به نقل از بنده خدا13

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

ای کاش...

ای کاش می تونستم ته دل آدما رو ببینم

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

کلام علی (ع)

برخیزید و دامن همّت به کمر زنید.بکوشید و بجوشید،غوغای زندگی بر پا دارید تا زنده اید،زندگی کنید و مانند زنده بگوران خود را در کنج عزلت دفن نکنید.
كسی كه از اولین شكست مایوس میشود لیاقت پیروزی ندارد.

حضرت علی

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

نیایش



خدایا مرا وسیله ایی برای صلح و آرامش قرار ده

بگذار هر جا تنفر هست، بذر عشق بکارم

هر جا شک هست، ایمان

هر جا تاریکی است، روشنایی

و هر جا غم جاری است شادی نثار کنم


فرانسیس آسیسی

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

سیستم مریض

وای چه خسته کننده اس این جلسه های مضحک پشت درهای بسته...
خسته شدم از این سیستم مریض که جز تلف کردن وقت و منابع هیچ کاری از پیش نمیبره
از صبح تو جلسه بدون بهره وری، فقط برای تقویت اعتماد به نفس مدیران بی سواد که تنها هنرشون حرف زدن و هزینه کردن و ژست مدیر گرفتن پشت یه میز، مدیرانی که آنقدر باهوش و تحصیلکرده هستن که یه مطلب پیش پا افتاده رو باید در چند ساعت براشون توضیح بدی، مدیرانی که هیچ آمال و آرزویی ندارن جز چسبیدن به یه میز و صندلی شیک مجهز به بهترین وسایل و کامپیوترهایی که حتی بلد نیستن روشن خاموشش کنن، خوش به حال ما که اینقدر خوشبخت و توسعه یافته ایم...
تازه فهمیدم سکوت چه نعمت بزرگیه وقتی کسی حرف هاتو نمی فهمه

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

بالهایت را کجا جا گذاشتی؟؟؟

پرنده بر شانه های انسان نشست .
انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را كنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی كه نمی دانست چیست . شاید یك آبی دور ، یك اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر زدن از یادشان رفته است . درست است كه پرواز برای یك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نكند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا این كه چشمش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه های كوچك انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی، بال هایت را كجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!
به نقل از وبلاگ سیب

پسرم ...

نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش
به پسرم درس بدهیداو باید بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند ، اما به پسرم بیاموزید كه به ازای هر شیاد ، انسان صدیقی هم وجود دارد . به او بگویید ، به ازای هر سیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود . به او بیاموزید ، كه در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست . می دانم كه وقت می گیرد ، اما به او بیاموزید اگر با كار و زحمت خویش ، یك دلار كاسبی كند بهتر از آن است كه جایی روی زمین پنج دلار بیابد . به او بیاموزید كه از باختن پند بگیرد . از پیروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر دارید . به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید .اگر می توانید ، به او نقش موثر كتاب در زندگی را آموزش دهید . به او بگویید تعمق كند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود . به گل های درون باغچه و زنبورها كه در هوا پرواز می كنند ، دقیق شود .به پسرم بیاموزید كه در مدرسه بهتر این است كه مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد . به پسرم یاد بدهید با ملایم ها ، ملایم و با گردن كش ها ، گردن كش باشد . به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .به پسرم یاد بدهید كه همه حرف ها را بشنود و سخنی را كه به نظرش درست می رسد انتخاب كند .ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید . اگر می توانید به پسرم یاد بدهید كه در اوج اندوه تبسم كند . به او بیاموزید كه از اشك ریختن خجالت نكشد .به او بیاموزید كه می تواند برای فكر و شعورش مبلغی تعیین كند ، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست .به او بگویید كه تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد .در كار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید ة اما از او یك نازپرورده نسازید . بگذارید كه او شجاع باشد ، به او بیاموزید كه به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید كه چه می توانید بكنید ، پسرم كودك كم سال بسیار خوبی است
......................................................

قطار

قطاری که از ریل خارج شده
ممکن است آزاد باشد
ولی ره به جایی نخواهد برد.........

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

مولانا...


یادم بماند...

در اوج قدرت مرد باش

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

یک حس

امروز و البته چند روزی است یک طوری هستم، البته طورش را نمی دانم شاید یک حس باشد، حسی که هنوز نمی دانم خوب است یا بد، فقط یکهو ته دل آدم انگار می سوزد و دلیلش را هم نمی دانی
نمی دانم تا کی قرار است اینجا بمانم، فقط می دانم اینجا موقتی است، می دانم باید بروم یک راه دور -کجا؟! باز هم نمی دانم_ مطمئنم می روم، همین را می دانم که چیزهایی که می خواهم را باید بدست آورم، حتی اگر تا آخر دنیا برایشان مبارزه کنم، می دانم که الان وقت گریه نیست، شاید اینها دیوهای قصه ام باشند و شاید ...
باز هم نمی دانم فقط می دانم همه این اتفاقها در قصه ام باید باشد تا بدانم پی چی هستم...

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

جمعه ها...

دلم خیلی گرفته خدای خوبم، شاید چون روز جمعه اس، شایدم چون به حرفت گوش ندادم، شایدم به هر دو دلیل.
از صبح همه دران آماده می شن بریم بیرون، با سرو صدای پریسا از خواب بیدار شدم، مامان همش تو آشپزخونه صدام میزنه، مهرداد رو به زور باید بفرستم دنبال نخود سیاه هی خودش به من می چسبونه، بابا هم شوخی هاش گل کرده، همه خوشحال ان به جز من، ولی من اصلاً حوصله هیچ جا و هیچ کس رو ندارم، امروز از اون روزاس که دوست دارم تنها باشم، تنهای تنها، فقط با تو خدا جونم،
کاش هنوز دانشگاه بچه ها تموم نشده بود و بازم می رفتم سر کلاس، حداقل سنگینی جمعه ها رو دیگه حس نمی کردم
خدایا اصلا حالم خوب نیست، نمی خوام تنهام بذاری، دوست دارم ساعت ها بشینم زیر اون درخت گیلاس و از هر چی که ناراحتم کرده بگم ولی فقط به تو،
پروردگارم خیلی مستاصلم، خدای مهربونم بغضی که تو گلوم نمیذاره راحت نفس بکشم حتی اشکهایی که به زور نگهشون داشتم نمی ذارن دور و برم رو خوب ببینم، خدایا کاش می شد امروز بغلت کنم، خیلی دلم تنگ شده، خیلی، شاید به اندازه همه دنیا

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

غم

می بینی نازنین، تو هم حس می کنی یک چیزی سر جای خودش نیست؟!
نازنین جان تو هم این خاکی را که همه چیز را پوشانده حس می کنی؟!
می دانی نازنین دلم می سوزد، دیگر دلم نمی خواهد بیایی، بیایی که چه؟! که مثل این همه آدم غصه بخوری ؟! من بدون تو می میرم، پس نیا، آخر نمی خواهم تو را هم ناراحت و ناامید ببینم .
نازنین جان تو که نیستی ببینی چه بساطی است، آخر تو که نیستی ببینی چشم هایی که چند روز از شوق برق می زد یکدفعه چطور مرگ را تداعی می کنند، نازینینم دیگر حس می کنم کسی نمی خندد، همه از یک دروغ حرف می زنند...
نازنین جانم تو برایمان دعا کن

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

طلب خیر

بسم الله الرحمن الرحیم
خدایا، از تو می‌خواهم كه به سبب دانش بی‌حدّ خود، برای من خیر و نیكی را برگزینی.
پس بر محمد و خاندانش درود فرست و از هر چیز برترین را نصیب من فرما .
به ما الهام كن كه آنچه را نیك و درست است ، بدانیم و عمل كنیم، و این را وسیله‌ای قرار ده تا به آنچه برایمان مقدّر فرموده‌ای خشنود شویم ، و به حكمی كه در حقّ ما كرده‌ای گردن نهیم.
پس پریشانیِ دو دل بودن را از قلب ما بزدای و ما را به یقینی همانند یقین بندگان مخلص خود یاری نمای، و مخواه كه در شناخت آنچه برای ما برگزیده‌ای، ناتوان مانیم، تا آن جا كه حرمت تو در چشم ما اندك شود و آنچه مقدّر كرده‌ای پیش ما ناپسند آید و به حالتی دچار شویم كه از نیك فرجامی دورتر است و به غیر عافیت نزدیك‌تر.
آنچه را قسمت­مان كرده‌ای و برای ما ناخوشایند است، محبوب ما گردان، و آن حكم تو را كه دشوار می‌پنداریم، آسان ساز،
و در دل ما انداز كه در برابر آنچه در حقّ ما خواسته‌ای، تسلیم تو باشیم، و نخواهیم كه آنچه به تأخیر انداخته‌ای، پیش افتد، و آنچه پیش انداخته‌ای، به تأخیر افتد، و آنچه را محبوب توست، ناپسند نداریم، و آنچه را خوش نمی‌داری، اختیار نكنیم.
كار ما را به آن سرانجام كه نیك‌تر است و آن فرجام كه پسندیده‌تر، پایان ده؛
زیرا تو نفیس‌ترین چیزها را می‌بخشی، و بخشش‌های بزرگ می‌دهی، و هر چه بخواهی همان می‌كنی، و تو بر هر كار تونایی.

-( صحیفه سجادیه)

۱۳۸۸ خرداد ۲۰, چهارشنبه

به نام او


"گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا. ما همه آفتابگردانیم.
اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست. آفتابگردان، کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد".
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش کردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعله ای بود و دایره ای داغ در دلش می سوخت. آفتابگردان به من گفت : وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان هیچوقت چیزی را با خورشید اشتباه نمی گیرد؛ اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد. آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد. او همه ی زندگیش را وقف نور می کند. در نور به دنیا می آید، در نور می میرد. نور می خورد و نور می زاید.
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب، آفُتابگردان می میرد , بدون خدا، انسان.
آفتابگردان گفت: روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد دیگر آفتابگردان نخواهد ماند و روزی که تو به خدا
برسی دیگر «تویی» نمی ماند و گفت : من فاصله هایم را با نور پر می کنم، تو فاصله را چگونه پر می
کنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفت و گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند زیرا که او در آفتاب
غرق شده بود. جلو رفتم، بوییدمش، بوی خورشید می داد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظی
کردم. داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت : نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد. نام
انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟ آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم.

۱۳۸۸ خرداد ۱۸, دوشنبه

انسا نیت

امروز حقارت و دروغ گویی و پستی بعضی آدم ها را به چشم خودم دیدم،
نمی دانم چرا به این درجه از حقارت می رسند که به هر ابزاری متوسل می شوند، امروز دیدم که چطور می شود به انسانیت چوب حراج زد، چطور می شود فرهنگ و ادب و شعور را زیر سوال برد
متاسفم و جز ترحم چیزی برایشان ندارم، اینجا فهمیدم دنیا همیشه آن دنیای پاک و قشنگی که پدرم برایم ساخته بود نیست، امروز اینجا دیدم خیلی از آدم ها خدا را چطور فراموش کرده اند، خوشحالم مثل اینها نیستم، خوشحالم هنوز دروغ را یاد نگرفته ام، خوشحالم غرور و ارزش را در وجودم پرورش دادم، خوشحالم که می توانم بگویم انسانم...
گاهی می بینم مردم بدبختی که هیچ پناهی ندارند به اینجا پناه می آورند ولی هیچ کس نیست که حتی جواب بدهد، یعنی این میز اینقدر شان انسانیت را تنزل داده؟!
دیروز پدرم می گفت فقط از خدا بترس، انسانیت و غرورت را به هیچ بهایی فدا نکن، از جایگاهت دفاع کن، از موقعیتی که خدا به تو عطا کرده دفاع کن، ثابت کن لیاقت فتح دنیا را داری...
پدر عزیزم کاش امروز اینجا بودی و نابودی دنیایی که 25 سال زحمت کشیدی و برایم ساخته بودی، را می دیدی، کاش امروز می دیدی که مردانگی چطور از وجود بعضی مردها رخت بر بسته، کاش حیوانیت را در چشم هایشان بتو نشان می دادم، آن هم فقط به بهای یک میز، به بهای چندر غاز...
پدرم این همه پستی را در حق مردم دیده ام، من پشت هیچ میزی حقی را پایمال نخواهم کرد، من دروغ نخواهم گفت، من هیچ ناحقی را قبول نمی کنم، اما ریا و تزرویر را چند روزی است علنا می بینم، ناحق را حق می کنند...
چه تاسف بار است که مفهوم انسان بودن تغیر کرده به غیر از آن ...

اما بدانید "من آموخته ام که برای زخم پهلویم برابر هیچ کیکاووسی ، گردن کج نکنم وزخم در پهلو وتیر درگردن،خوشتر تاطلب نوشدارو از ناکسان وکسان.زیرا درد است که مرد میزاید وزخم است که انسان می آفریند.
پدرم میگوید : قدر هر آدمی به عمق زخمهای اوست.
پدرم گفته بود که عشق شریف است وشگفت است ومعجزه گر اما نگفته بود او که نوشدارو دارد، دستهایش این همه از نمک عشق پر است ونگفته بود که عشق چقدر نمکین است ونگفته بود که او هر که را دوست تر دارد بر زخمش از نمک عشق بیشتر میپاشد!
زخمی بر پهلویم است وخون میچکد وخدا نمک می پاشد. من پیچ میخورم وتاب میخورم ودیگران گمانشان که میرقصم!
من این پیچ وتاب را واین رقص خونین را دوست دارم، زیرا به یادم میآورم که سنگ نیستم،چوب نیستم خشت وخاک نیستم که انسانم...
پدرم گفته است از جانت دست بردار، از زخمت اما نه، زیرا اگر زخمی نباشد، دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود واگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شد و
عاشق اگر نباشی خدایی نخواهی داشت ..."
( عرفان نظر آهاری)

۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

خدایا




هميشه راه آسمان باز است...

۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

نیاز


دوست دارم دور از غوغای ملال آور و دروغ آمیز زندگی، از این سر در لاجوردی این معبد به درون پناه برم. از سایه روشنهای خیال رنگ و خاموشی که بر کف معبد افتاده بگذرم، به کنار آن چشمه رسم. دست و رویم را با آن آب شستشو دهم، چنانکه هیچ غباری بر چهره ام نماند و رنگهایم همه پاک گردد و "من" هایم همه رنگ بازد و همه خویش گردم، یا همه زدوده از خویش.
هر چه دارم ، هر چه هستم بشویم ، هیچ نباشم ،تنها و تنها یک "نیاز" گردم، شسته از غرور، پاک گشته از عوام و زدوده از هر چه طبیعت و وراثت، تاریخ ،محیط، عقل مصلحت باز و اندیشه های رنگارنگ و مغرض و بیگانه که مرا آلوده اند، وضو سازم ،غرقه در اخلاص و گداخته در شوق و محو شده در نیاز و بگذرم و به غرفه ای پناه برم،گوشه ای تنها بنشینم و با نگاههای خویش بر در و دیوار معبد دست کشم،
مسح کنم،
بنوشم ،
پر شوم،
سیر شوم،
سیرآب شوم،
راضی شوم،
آرام گیرم...
"دکتر علی شریعتی"

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

ادب

کشتن گنجشک ها کرکس ها را ادب نمی کند...

"آبراهام لینکلن"

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

پرواز


هر روز میام اینجا، تنها جایی که می تونم به همه چیز فکر کنم همین جاست، به همه آدما، به کاراشون، به نگاهاشون، به تو، به آسمون، به بدی، به خوبی، به هرچی که فکرشو بکنی _بدون اینکه وقت کم بیارم_ هر روز از صبح تا وقتی که میرم، یه جواریی مثل یه زندون که وقتت آزاد و مال خود خودت، واقعا اینجا جز زندون برای من هیچ چیز دیگه ایی نیست، اینجا جای من نیست، ولی باورت می شه به این زندون بد جور عادت کردم، شاید بدونی چی می گم ...
نمی دونم چی شد، یک هو ته دلم خالی شد، بی دلیل، اما با بهونه...
کاش می شد بگم منظورم چیه _ ولی نمیشه، خودم هم می دونم چرا، ولی کاش تو هم می دونستی، می دونی خیلی خسته ام، خیلی دوست دارم برم یه جای خیلی خیلی دور، دور از همه آدما، خیلی دوست دارم می تونستم پرواز کنم
...
یه ساعت دیگه باید برم دانشگاه_ کلاس دارم_ ولی اصلا حوصله شو ندارم، حوصله ندارم، بی دلیل ولی...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

ببخش

خیلی وقت است سراغ ات نیامده ام،
یادت هست از قشنگی ها برایت می گفتم، یادت هست همیشه می گفتم کنار موهای بلند ابریشمی ات گل یاسی می بندم قشنگ تراز همه گل سرهای دنیا، یادت هست برایت از خدا می گفتم و تو با دست های کوچکت انگشتم را محکم می گرفتی و با چشمان درشت و زیبایت یکبند چانه ام را نگاه میکردی؟!
یادت می آید غروب هایی را که روی ایوان می نشستیم و من موهایت راشانه می کردم و از خالقم برایت می گفتم؟!
حتما یادت هست
دلتنگ ات شدم، دیگر نمی توانستم به این روزه سکوت ام ادامه بدهم، خودت که می دانی آخر بیشتر از تمام دنیا دوستت دارم
امروز دلگیرم، دلگیر از آدم ها، دلگیر از دنیا و رسم و مرامش، خلاصه حالم خوش نیست، چند روزی است مدام چشم هایم به طرف آسمان است_ از آسمان که بارها برایت گفته ام_ همان جایی که بیشتر از همه جا حس می کنم خدا را...
امروز دیگر از قشنگی ها نمی توانم برایت بگویم، فقط تو بوی باران را می دهی، تو بوی پروردگارم را می دهی، هنوز گیج و حیران می گردم ولی جز در تو در هیچ کسی نشانه ها را پیدا نکردم _مخصوصا اینجا یی که هستم_ اینجا بوی باران نمی دهد، دنیای اینجا مثل دنیای تو کوچک و زیبا نیست...
دیگر دلم نمی آید خاطر پاک ات را از این دنیا ناراحت کنم، تو که این دنیا را اصلا ندیده ای، دیگر نمی گویم، قول می دهم ولی حالم خوش نیست می دانی که؟!

ماه

سنگ در آب می اندازند
و می پندارند با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد...
کی به انداختن پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه آب گرفت!!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

مهربانم

مهربانم چقدر دلم برایت تنگ است
می دانی خدای بزرگم دوست دارم همه حرف هایی که به تو می گویم را بنویسم تا هیچ وقت فراموش نکنم،
مهربانم دلم گرفته ولی نمی دانم چرا، آخر هنوز جمعه هم نشده...
خدای خوبم خیلی کار دارم، هنوز مقاله ام را اصلاح نکرده ام، هنوز سمینار ریاضی و کلان را هم حتی شروع نکرده ام، فردا هم از صبح تا بعد ازظهر کلاس دارم، حتی چند وقتی است یک دل سیر با عزیزترین هایم -پدر و مادرم- صحبت نکرده ام، خیلی وقت است دیگر سراغ ترجمه نمی روم، خلاصه خیلی کار دارم ولی دل و دماغ هیچ کاری را ندارم، با هر بهانه ای به طرفت می آیم، با تو دردل می کنم، پروردگارم چقدر خوشبختم که تو را دارم...

جنگ...

همه نگاهم به سنگ فرش های سبز رنگ پیاده رو انقلاب تا انتها حافظ است، هر 4شنبه، در تمام مدتی که همه حواسم به این است که قدم هایم را خارج از چهار گوش های سبز رنگ نگذارم سرم پائین است فکر می کنم...
دیروز هم تمام یک ساعت را فکر می کردم بدون اینکه حتی یک عابر را هم نگاه کنم
به گذشته، به امروز، به آینده، به کارم، به درسم، به زندگی ام، به هدف هایم که تازگی ها چقدر برایم مقدس تر و شفاف تر شده اند...
چند روزی است به صحبت های همکلاسیم فکر می کنم، خیلی ذهنم را درگیر کرده "چرا نمی جنگید؟ انتظار دارید من جای شما بجنگم"...
راست می گوید شاید خوشبختی که همه دنبالش هستند همین جنگ باشد، پس می جنگم ولی می ترسم، از چی نمی دانم، شاید دنبال کسی می گردم که به من اطمینان بدهد پیروز می شوم،
اما من خدا را دارم، چرا گاهی فراموش می کنم، تازگی ها با تمام وجودم خدا را احساس می کنم، پس نگران چی هستم من که او را دارم، او که مرا خیلی دوست دارد، او که راز دار همه اسرار من است، پس می دانم کمکم می کند
نمی دانم چرا گاهی ته دلم دلشوره ای احساس می کنم بدون اینکه دلیلش را بدانم، اما باز هم کلمات همکلاسیم در ذهنم رژه می روند " بجنگ" ... به حرف هایش خیلی اطمینان دارم، نمی دانم چرا، ولی حرف هایی را می گوید که دلم می خواهد بشنوم، شاید او هم مثل من فکر می کند
...
خدایا کمکم کن، می خواهم به تمام عهد هایی که با تو بستم عمل کنم، می خواهم به تو برسم، خدایا دست هایم را رها نکن من به تو پناه آورده ام، خیلی وقت است یادت هست نه!؟
خدایا نزدیک اذان است و می دانم همه حرف هایم را می شنوی، خدایا باز هم دست هایم را به سویت می گیرم و از تو می خواهم راهم را هموار کنی و تنهایم نگذاری، می دانم که می شنوی...
خدای خوبم قصه من همان قصه قطره باران است که دنبال رسیدن به دریاست، خدای مهربانم دریای من تویی، کمکم کن به دریا برسم...
در سرزمین قد کوتاهان،
معیار های سنجش،
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند،
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامه قلبم،
کار حکومت محلی کوردلان نیست.

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

معجزه


شاید این حرفها در روزگار ما به نوعی به رویا و معجزه شبیه باشند...
اما انسان هم معجزه ای است هنگامی که زانو نمی زند!
انسان معجزه ای است هنگامی که می گوید "نه"!
انسان معجزه ای است هنگامی که دروغ نمی گوید!

"چی چست"
(از کتاب یک مرد اثر اوریانا)

۱۳۸۸ فروردین ۲۲, شنبه

پروردگارم

خدایا من هر روز به وجود تو نیاز دارم
اما امروز به توجهی خاص از سوی تو نیازمندم
به من نیروی ویژه ایی عنایت کن تا به آنچه در پیش رو دارم روبه رو شوم
امروز بیشتر از هر روز تو را در کنار خود احساس می کنم
تو وجودم را از شوق آکنده می کنی
و من بر تمام ترس هایم غلبه می کنم
هرگز به تنهایی از پس مشکلات بر نخواهم آمد
بارها همه به کمکم آمده اند
اما من به چیزی بیشتر نیاز دارم
خدایا به من قدرت پذیرش بده
و دستان مرا در سختی ها بگیر و هدایتم کن
و امروزم را سرشار از حضورت کن
ای پناهگاه همه نیازمندان عالم


20/1/1388
دفتر برنامه ریزی سازمان

۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه

خدا هست...

رنج هست، مرگ هست، اندوه جدایی هست
اما آرامش نیز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می رود، دامان خدا را می جوید.
خورشید هنوز طلوع می کند،
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است،
بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمین می کشد،
امواج دریا آواز می خوانند،
برمی خیزند و خود را در آغوش ساحل گم می کنند.
گل ها باز می شوند و جلوه می کنند و می روند.
نیستی نیست.
هستی هست.
پایان نیست.
راه هست.
تولد هر کودک، نشان آم است که،
خدا هنوز از انسان ناامید نشده است.

رابیندرانات تاگور