۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

زندگی...

امروز به گذشته ها خیلی فکر می کردم، به خیلی از روزها، و بیشتر به روزهای سخت، به 14 تیر 87 که با پدرم قم بودم، به بعدازظهرش که آنقدر بغض گلویم سنگین بود که همه چشمانم پر از اشک شده بود و به خاطر اینکه پدرم متوجه نشود حتی پلک هم نمی زدم تا اشک هایم سرازیر نشوند، اما بدون پلک زدن هم اشک هایم دانه دانه می ریختند، هیچ وقت آن لجظات را فراموش نمی کنم، از قم تا اراک پدرم یک بند نصیحتم می کرد و از بزرگی دنیا می گفت و کم صبری من، از خدا و اعتقاد و قسمت و ...، چقدر در سختی هایم حرف هایش برایم آرامش بخش است...
بعضی حس ها هیچ وقت از یاد آدم نمی رود و هیچ وقت فراموش نمی شود، مثل یکماه پیش، یادم هست تا 5 بعد از ظهر سر کارم بودم، شب توی جاده بودم، فردایش انتخاب واحد داشتم، تا ظهرش کارهایم را انجام دادم و با سرعت بیشتر از یوسین بولت می دویدم، با مترو تا قلهک رفتم، از آنجا تا پاسداران تاکسی گرفتم، در سرم هزار و یک رویا بود، دنبال جواب نامه ام رفته بودم، مطمئن بودم همه چیز درست می شود، از صبحش نشانه های خوبی سر راهم بود...

باورم نمی شد، حتی حرف هم نمی توانستم بزنم، خشکم زده بود، باز هم سوال همیشگی، چرا؟؟؟
سوالی که تمام زندگی ام از خودم می پرسم، چرا؟!
وقتی از ساختمان بیرون آمدم راه رفتن برایم سخت شده بود، بی اختیار به دیوار تکیه دادم و بی اراده نشستم، حتی گریه کردن هم برایم سخت بود، خسته بودم، خیلی خسته، هیچ کس آن لجظه نبود که فقط دست هایم را بگیرد تا آرام شوم، هیچ کس، برای چند لحظه از تمام کسانی که دوستشان داشتم متنفر شدم، پس چرا هیچ کس به دادم نمی رسید، چرا کسی نبود صورتم را در دستانش نگه دارد و بگوید خدا بزرگ است، مثل حرف هایی که آدم ها این موقع ها به هم می گویند...
خیلی تنها بودم، حس می کردم توانم تمام شده، تمام آن لحظه ها از جلو چشمانم رژه می روند، چقدر سخت بود خدایا، هنوز هم به یاد آن روزها بغض می کنم...
چقدر دلم می خواست کسی بود که کمی از بارم را کم می کرد، به هیچ چیز جز تنهاییم فکر نمی کردم، دست هایم را روی صورتم گرفته بودم و به زانو هایم تکیه داده بودم، از جایم نمی توانستم بلند بشوم، نمی دانم اگر پدرم تلفن نمی زد چه می شد... یک دفعه بغضم ترکید و فقط گریه می کردم، حرف نمی توانستم بزنم، چقدر خوب است که پدرم این موقع ها می داند چطور آرامم کند_ خدا بزرگ است دخترم، چرا فکر می کنی دنیا اینقدر کوچک است، صبور باش، توکل کن، قول می دهم همه چیز درست می شود، قول می دهم، به حرفم اعتماد کن..._
با همه سختی بلند شدم تا تجریش تاکسی گرفتم، وقتی از زیر یازاچه تجریش می رفتم مرد نابینایی را دیدم که فال حافظ می فروخت، از پول های نو با مهر مبارک باد عروسی ...یک پاکت برداشتم، هنوز هم شعرش را لابلای کتاب هایم گذاشته ام تا روزی نشانت بدهم که آن روز چقدر سخت بود و اشک هایم تمام کاغذ را خیس کرده...

یاد دو سال پیش می افتم که تبریز بودم، سخت ترین دوران زندگی ام، روزهای آخری که آنجا بودم انگار در زندان اسیرم کرده بودند، یادم هست پایان نامه ام را چند ماه پیشش تمام کرده بودم ولی استادم سخت می گرفت، آخرین بارهایی که اتاقش بودم از خستگی فقط چند لحظه ماتم برد و نگاهش می کردم و حتی دیگر اعتراض هم نمی کردم، چقدر باهوش بود دکتر سلمانی، خودش همه چیز را می دانست، کلماتش هنوز هم در گوشم تکرار می شوند " اندکی صبر سحر نزدیک است با پشتکاری که از شما سراغ دارم بزرگترین موفقیت ها در دسترس اند" چقدر آن لحظه خیالم راحت شد و چقدر آن موقع استادم را دوست داشتم با همه سخت گیری هایش...

چقدر سخت تر بود روزی که رفته بودم ساختمان وزارت ونک و کسی جز خودم با من نبود، باز خودم و تنهایی و ...
و الان چقدر خدا را شکر می کنم


زندگی خیلی عجیب و غیر قابل انتظار است، زندگی چقدر مرا خوب ساخته، چقدر با بقیه متفاوتم کرده، زندگی چقدر سبک بال و بی تعلقم کرده...

هیچ نظری موجود نیست: