وای چه خسته کننده اس این جلسه های مضحک پشت درهای بسته...
خسته شدم از این سیستم مریض که جز تلف کردن وقت و منابع هیچ کاری از پیش نمیبره
از صبح تو جلسه بدون بهره وری، فقط برای تقویت اعتماد به نفس مدیران بی سواد که تنها هنرشون حرف زدن و هزینه کردن و ژست مدیر گرفتن پشت یه میز، مدیرانی که آنقدر باهوش و تحصیلکرده هستن که یه مطلب پیش پا افتاده رو باید در چند ساعت براشون توضیح بدی، مدیرانی که هیچ آمال و آرزویی ندارن جز چسبیدن به یه میز و صندلی شیک مجهز به بهترین وسایل و کامپیوترهایی که حتی بلد نیستن روشن خاموشش کنن، خوش به حال ما که اینقدر خوشبخت و توسعه یافته ایم...
تازه فهمیدم سکوت چه نعمت بزرگیه وقتی کسی حرف هاتو نمی فهمه
۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه
۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه
بالهایت را کجا جا گذاشتی؟؟؟
پرنده بر شانه های انسان نشست .
انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را كنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی كه نمی دانست چیست . شاید یك آبی دور ، یك اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر زدن از یادشان رفته است . درست است كه پرواز برای یك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نكند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا این كه چشمش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه های كوچك انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی، بال هایت را كجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!
به نقل از وبلاگ سیب
انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممكن بود .
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را كنار گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی كه نمی دانست چیست . شاید یك آبی دور ، یك اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر زدن از یادشان رفته است . درست است كه پرواز برای یك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نكند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا این كه چشمش به یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه های كوچك انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .
راستی، بال هایت را كجا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!
به نقل از وبلاگ سیب
پسرم ...
نامه آبراهام لینکلن به معلم پسرش
به پسرم درس بدهیداو باید بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند ، اما به پسرم بیاموزید كه به ازای هر شیاد ، انسان صدیقی هم وجود دارد . به او بگویید ، به ازای هر سیاستمدار خودخواه ، رهبر جوانمردی هم یافت می شود . به او بیاموزید ، كه در ازای هر دشمن ، دوستی هم هست . می دانم كه وقت می گیرد ، اما به او بیاموزید اگر با كار و زحمت خویش ، یك دلار كاسبی كند بهتر از آن است كه جایی روی زمین پنج دلار بیابد . به او بیاموزید كه از باختن پند بگیرد . از پیروز شدن لذت ببرد . او را از غبطه خوردن بر حذر دارید . به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید .اگر می توانید ، به او نقش موثر كتاب در زندگی را آموزش دهید . به او بگویید تعمق كند ، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود . به گل های درون باغچه و زنبورها كه در هوا پرواز می كنند ، دقیق شود .به پسرم بیاموزید كه در مدرسه بهتر این است كه مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد . به پسرم یاد بدهید با ملایم ها ، ملایم و با گردن كش ها ، گردن كش باشد . به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند .به پسرم یاد بدهید كه همه حرف ها را بشنود و سخنی را كه به نظرش درست می رسد انتخاب كند .ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید . اگر می توانید به پسرم یاد بدهید كه در اوج اندوه تبسم كند . به او بیاموزید كه از اشك ریختن خجالت نكشد .به او بیاموزید كه می تواند برای فكر و شعورش مبلغی تعیین كند ، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست .به او بگویید كه تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد .در كار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید ة اما از او یك نازپرورده نسازید . بگذارید كه او شجاع باشد ، به او بیاموزید كه به مردم اعتقاد داشته باشد توقع زیادی است اما ببینید كه چه می توانید بكنید ، پسرم كودك كم سال بسیار خوبی است
......................................................
......................................................
اشتراک در:
پستها (Atom)