۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

...

- انگار همیشه باید انگشت به دهان کار این دنیا بود، چه در خنده ها و چه در گریه هایش
به خصوص خنده های امروز من و روژین پیرو اتفاقات چند روز پیش...

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

این روزها

چقدر این روزها خودشان را کش می آورند که تمام نشوند، مخصوصاً روزهای جمعه که انگار عقربه های ساعت را در یک زمان خاص متوقف می کنند...
این روزها روزهای عجیبی اند، یکهو چیزهایی اتفاق می افتد که هیچ انتظارش را نداشته ایی، مثل هفته پیش، مثل ...
هیچ وقت دوست نداشته ام منتظر بنشینم و ببینم سرنوشت چه چیزی را برایم رقم می زند، شاید به خاطر این است که بقیه فکر میکنند عجول ام، ولی خیلی وقت ها کاری هم نمی توانم بکنم، آن وقت است که کلافه و مستاصل به چادر سفیدم پناه می برم و دست به دامان خدا می شوم و های های اشک می ریزم.
گاهی اوقات وقتی با بچه هایم صحبت می کنم مثل معلم های باتجربه ایی رفتار می کنم که سن و سالی ازشان گذشته و وقتی که می خواهند نصیحت کنند مدام با عینکشان ور می روند و ابروهایشان را در هم میکشند تا تمرکز بیشتری داشته باشند و آن وقت با اعتماد به نفس کامل به بقیه راه و چاه را نشان می دهند، اما چند روزی بود که حال خودم اصلاً خوب نبود، شرایط خوبی نیست وقتی همه می گویند روز است و تو طور دیگری فکر می کنی، تازه بدتر از همه این ها وقتی است که ته دلت تردید داشته باشی که خودت درست می بینی یا بقیه، آن وقت حال و روز آدم می شود یکی مثل من...

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

می گذرد!

هر وقت شعرهای مشیری رو می خونم حتماً نگاهی به " چه اتفاقی باید بیفتد" _آواز آن پرنده غمگین_ می اندازم به خصوص این تابستون که تقریبا همه بعد ازظهر ها سرم فقط با کتاب گرم شده و بس، و بیشتر این روزها که "باید بدانم واقعاً چه اتفاقی باید بیفتد؟!"

چه اتفاقی باید بیفتد؟
ندیده ای که حباب،
به یک تلنگر باد،
به چشم هم زدنی، محو می شود ناگاه؟

چه اتفاقی باید بیفتد،
ای همراه،
که من بدانم و تو
که عمر و هستی ما
حباب وار، بر این موج خیز می گذرد؟
*
حباب را نفسی هست تا دهد از دست.
من و تو را،
- ای داد-
کجا محال نفس در قفس،
درین بیداد،
درین تهاجم دود،
درین سموم سیاه،
که همچو باد خزان، برگ ریز می گذرد!
*
فریب صفحه تقویم را به هیچ انگار.
حساب روز و شب و ماه و سال را بگذار،
حساب لحظه نگه دار،
که چون فراری پا در گریز، می گذرد.
*
چگونه "می گذرد" ها
"گذشت" شد ناگاه؟!
چه اتفاقی باید بیفتد، ای همراه،
که این حباب بر احوال خود شود آگاه
که لحظه ایی دگر "این نیز"،
نیز می گذرد!

راه...

دیگه مطمئن شدم زندگی ارزش اینو نداره که در مورد هر چیزی جر و بحث کنم، به قول پائولو کوئیلیو گاهی اشتباه کردن جزئی از شرایط انسان بودن است.
این شعر ماچادو[1] رو خیلی دوست دارم:
ضربه به ضربه، قدم به قدم،
ای مسافر، راهی وجود ندارد،
راه با راه رفتن ساخته می شود.
اگر به پشت سرتان نگاهی بیاندازید،
تمام چیزی که خواهی دید،
علامتهایی از افرادی هستند که روزی پاهایشان این راه را در نوردیده اند.
ای مسافر راهی وجود ندارد، راه با راه رفتن ساخته می شود...

امیدوارم وقتی که به پشت سرم نگاه میکنم علامتهای بی نظیر و ماندگاری ببینم...


[1] آنتونیو ماچادو شاعر معاصر اسپانیایی