۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

ببخش

خیلی وقت است سراغ ات نیامده ام،
یادت هست از قشنگی ها برایت می گفتم، یادت هست همیشه می گفتم کنار موهای بلند ابریشمی ات گل یاسی می بندم قشنگ تراز همه گل سرهای دنیا، یادت هست برایت از خدا می گفتم و تو با دست های کوچکت انگشتم را محکم می گرفتی و با چشمان درشت و زیبایت یکبند چانه ام را نگاه میکردی؟!
یادت می آید غروب هایی را که روی ایوان می نشستیم و من موهایت راشانه می کردم و از خالقم برایت می گفتم؟!
حتما یادت هست
دلتنگ ات شدم، دیگر نمی توانستم به این روزه سکوت ام ادامه بدهم، خودت که می دانی آخر بیشتر از تمام دنیا دوستت دارم
امروز دلگیرم، دلگیر از آدم ها، دلگیر از دنیا و رسم و مرامش، خلاصه حالم خوش نیست، چند روزی است مدام چشم هایم به طرف آسمان است_ از آسمان که بارها برایت گفته ام_ همان جایی که بیشتر از همه جا حس می کنم خدا را...
امروز دیگر از قشنگی ها نمی توانم برایت بگویم، فقط تو بوی باران را می دهی، تو بوی پروردگارم را می دهی، هنوز گیج و حیران می گردم ولی جز در تو در هیچ کسی نشانه ها را پیدا نکردم _مخصوصا اینجا یی که هستم_ اینجا بوی باران نمی دهد، دنیای اینجا مثل دنیای تو کوچک و زیبا نیست...
دیگر دلم نمی آید خاطر پاک ات را از این دنیا ناراحت کنم، تو که این دنیا را اصلا ندیده ای، دیگر نمی گویم، قول می دهم ولی حالم خوش نیست می دانی که؟!

ماه

سنگ در آب می اندازند
و می پندارند با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد...
کی به انداختن پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه آب گرفت!!