۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

مهربانم

مهربانم چقدر دلم برایت تنگ است
می دانی خدای بزرگم دوست دارم همه حرف هایی که به تو می گویم را بنویسم تا هیچ وقت فراموش نکنم،
مهربانم دلم گرفته ولی نمی دانم چرا، آخر هنوز جمعه هم نشده...
خدای خوبم خیلی کار دارم، هنوز مقاله ام را اصلاح نکرده ام، هنوز سمینار ریاضی و کلان را هم حتی شروع نکرده ام، فردا هم از صبح تا بعد ازظهر کلاس دارم، حتی چند وقتی است یک دل سیر با عزیزترین هایم -پدر و مادرم- صحبت نکرده ام، خیلی وقت است دیگر سراغ ترجمه نمی روم، خلاصه خیلی کار دارم ولی دل و دماغ هیچ کاری را ندارم، با هر بهانه ای به طرفت می آیم، با تو دردل می کنم، پروردگارم چقدر خوشبختم که تو را دارم...

جنگ...

همه نگاهم به سنگ فرش های سبز رنگ پیاده رو انقلاب تا انتها حافظ است، هر 4شنبه، در تمام مدتی که همه حواسم به این است که قدم هایم را خارج از چهار گوش های سبز رنگ نگذارم سرم پائین است فکر می کنم...
دیروز هم تمام یک ساعت را فکر می کردم بدون اینکه حتی یک عابر را هم نگاه کنم
به گذشته، به امروز، به آینده، به کارم، به درسم، به زندگی ام، به هدف هایم که تازگی ها چقدر برایم مقدس تر و شفاف تر شده اند...
چند روزی است به صحبت های همکلاسیم فکر می کنم، خیلی ذهنم را درگیر کرده "چرا نمی جنگید؟ انتظار دارید من جای شما بجنگم"...
راست می گوید شاید خوشبختی که همه دنبالش هستند همین جنگ باشد، پس می جنگم ولی می ترسم، از چی نمی دانم، شاید دنبال کسی می گردم که به من اطمینان بدهد پیروز می شوم،
اما من خدا را دارم، چرا گاهی فراموش می کنم، تازگی ها با تمام وجودم خدا را احساس می کنم، پس نگران چی هستم من که او را دارم، او که مرا خیلی دوست دارد، او که راز دار همه اسرار من است، پس می دانم کمکم می کند
نمی دانم چرا گاهی ته دلم دلشوره ای احساس می کنم بدون اینکه دلیلش را بدانم، اما باز هم کلمات همکلاسیم در ذهنم رژه می روند " بجنگ" ... به حرف هایش خیلی اطمینان دارم، نمی دانم چرا، ولی حرف هایی را می گوید که دلم می خواهد بشنوم، شاید او هم مثل من فکر می کند
...
خدایا کمکم کن، می خواهم به تمام عهد هایی که با تو بستم عمل کنم، می خواهم به تو برسم، خدایا دست هایم را رها نکن من به تو پناه آورده ام، خیلی وقت است یادت هست نه!؟
خدایا نزدیک اذان است و می دانم همه حرف هایم را می شنوی، خدایا باز هم دست هایم را به سویت می گیرم و از تو می خواهم راهم را هموار کنی و تنهایم نگذاری، می دانم که می شنوی...
خدای خوبم قصه من همان قصه قطره باران است که دنبال رسیدن به دریاست، خدای مهربانم دریای من تویی، کمکم کن به دریا برسم...
در سرزمین قد کوتاهان،
معیار های سنجش،
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند،
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامه قلبم،
کار حکومت محلی کوردلان نیست.