۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

مولانا...


یادم بماند...

در اوج قدرت مرد باش

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

یک حس

امروز و البته چند روزی است یک طوری هستم، البته طورش را نمی دانم شاید یک حس باشد، حسی که هنوز نمی دانم خوب است یا بد، فقط یکهو ته دل آدم انگار می سوزد و دلیلش را هم نمی دانی
نمی دانم تا کی قرار است اینجا بمانم، فقط می دانم اینجا موقتی است، می دانم باید بروم یک راه دور -کجا؟! باز هم نمی دانم_ مطمئنم می روم، همین را می دانم که چیزهایی که می خواهم را باید بدست آورم، حتی اگر تا آخر دنیا برایشان مبارزه کنم، می دانم که الان وقت گریه نیست، شاید اینها دیوهای قصه ام باشند و شاید ...
باز هم نمی دانم فقط می دانم همه این اتفاقها در قصه ام باید باشد تا بدانم پی چی هستم...