۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

جمعه ها...

دلم خیلی گرفته خدای خوبم، شاید چون روز جمعه اس، شایدم چون به حرفت گوش ندادم، شایدم به هر دو دلیل.
از صبح همه دران آماده می شن بریم بیرون، با سرو صدای پریسا از خواب بیدار شدم، مامان همش تو آشپزخونه صدام میزنه، مهرداد رو به زور باید بفرستم دنبال نخود سیاه هی خودش به من می چسبونه، بابا هم شوخی هاش گل کرده، همه خوشحال ان به جز من، ولی من اصلاً حوصله هیچ جا و هیچ کس رو ندارم، امروز از اون روزاس که دوست دارم تنها باشم، تنهای تنها، فقط با تو خدا جونم،
کاش هنوز دانشگاه بچه ها تموم نشده بود و بازم می رفتم سر کلاس، حداقل سنگینی جمعه ها رو دیگه حس نمی کردم
خدایا اصلا حالم خوب نیست، نمی خوام تنهام بذاری، دوست دارم ساعت ها بشینم زیر اون درخت گیلاس و از هر چی که ناراحتم کرده بگم ولی فقط به تو،
پروردگارم خیلی مستاصلم، خدای مهربونم بغضی که تو گلوم نمیذاره راحت نفس بکشم حتی اشکهایی که به زور نگهشون داشتم نمی ذارن دور و برم رو خوب ببینم، خدایا کاش می شد امروز بغلت کنم، خیلی دلم تنگ شده، خیلی، شاید به اندازه همه دنیا

۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

غم

می بینی نازنین، تو هم حس می کنی یک چیزی سر جای خودش نیست؟!
نازنین جان تو هم این خاکی را که همه چیز را پوشانده حس می کنی؟!
می دانی نازنین دلم می سوزد، دیگر دلم نمی خواهد بیایی، بیایی که چه؟! که مثل این همه آدم غصه بخوری ؟! من بدون تو می میرم، پس نیا، آخر نمی خواهم تو را هم ناراحت و ناامید ببینم .
نازنین جان تو که نیستی ببینی چه بساطی است، آخر تو که نیستی ببینی چشم هایی که چند روز از شوق برق می زد یکدفعه چطور مرگ را تداعی می کنند، نازینینم دیگر حس می کنم کسی نمی خندد، همه از یک دروغ حرف می زنند...
نازنین جانم تو برایمان دعا کن