۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

شب بارونی


از صبح یه بند بارون میاد، آسمون ابری و ستاره ها معلوم نیستن، شیشه ها مه گرفتن و بخار کردن. ساعت از نیمه شب گذشته، همه خوابن، همه جا آروم و ساکت، فقط صدای شرشر بارون میاد. واسه خودم چای دم کردم و کنار شومینه قطره های بارون رو که به شیشه می خورن و آروم آروم پایین میان رو نگاه می کنم و رادیو گوش میدم، چقدر این وقتا خوندن دیوان حافظ به من آرامش میده...شب های زمستون رو خیلی دوست دارم، نمی دونم چرا امشب دلم گرفته، نمی دونم از چی یا از کی ولی دوست دارم این لحظه ها تموم نشه، "خیلی وقته تنهایی هام رو با خدا قسمت می کنم، سهم کمی نیست" ...
خوب من، چقدر امشب دلم گرفته و آسمون دلم ابریه...

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

ای کاش آب بودم...

چند وقتیه زندگیم روال عادی خودش رو پیدا کرده مثل وقت هایی که برای خودم زندگی می کردم، مثل دو سه سال پیش، مثل ...
مثل قدیما صبح زود ورزش می کنم، صبحونه درست می کنم، سر کارم میرم، درس هامو می خونم، شب ها تا دیر وقت بیدار می مونم و کتاب می خونم و گاهی تمرین خوشنویسی فارسی و انگلیسی میکنم، گاهی چند ساعتی رو ترجمه میکنم، البته سفر تو این جاده های خاکستری با زندگی من عجین شده، شبایی رو که توی جاده هستم تا صبح فکر میکنم و رادیو هم گوش میدم.
چند روزی هست که شروع کردم ترجمه انگلیسی قران رو با خوشنویسی انگلیسی اش می نویسم، حس میکنم خطم بهتر شده ولی هنوز فارسی رو خوب نمی تونم بنویسم، دیشب اولین تابلو رو برای خودم نوشتم بد نشد البته خیلی هم خوب نبود، ولی یه شعر خیلی قشنگ که خیلی دوست دارم از احمد شاملو از کتاب مدايح بی صله رو نوشتم:

"گر توانستمی آن باشم که دل خواه من است.
آه کاش هنوز
به بیخبری قطره ای بودم پاک
از نم باری به کوهپايه ای
نه در اين اقيانوس کشاکش بیداد
سرگشته موج بی مايه ای"

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

لبخند خدا

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند، زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم .جان گفت نسیه نمی دهد مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من، خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟ لوئیز گفت: اینجاست" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت، خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است. کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد لوئیز خداحافظی کرد و رفت فقط اوست که میداند وزن دعای خالص و پاک چقدر است.

۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

یلدا

مهربان عالم این یلدا نیز نوید زمستانی دیگر دارد،
این زمستان هم سرآغازی برای انتظارم، باز تا بهار دیگر،
آفریدگارم در آستانه بیست و پنجمین یلدای بهار زندگی ام خالصانه تر از هر زمان دیگر پرستش ات
می کنم و عاشقانه تر از هر زمان دیگر تنهایی بیقرارم را در حضور مقدست به انس می نشینم.
مهربانم دلم از سردی شب های خزان دلتنگ آهنگ گرم توست،
خالقم، در خیمه طولانی ترین شب سال از کبریایی بلندت می خوانمت و رو به آسمان پر ستاره ات راه نورانی امیدت را می طلبم.

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

خدایا یه تو توکل می کنم...


چه بسیار با دیدن تلا لوی از نور، دلم روشن شد
خدایا سوگند خوردم در بیراهه قدم نگذارم و خطایی مرتکب نشوم
پروردگارا عهد کردم بنده ای را نیازارم و دلی را نشکنم
.
.
.
چه بسیار توبه کردم و عهد شکستم
خدایا گناهانم را ببخش و سعادت رضایت و خشنودی ات را نصیبم کن
خداوندا اگر تمام کشتی هایم غرق شوند و امیدهایم نا امید، باز به تو اعتماد دارم
پروردگارا دریا بیکران است و زورق من کوچک، به تو توکل می کنم که همه کس را حمایت می کنی

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

خدایا ...

پروردگارم می خواهم انسانی بزرگ باشم، می خواهم انسانی موفق باشم، می خواهم انسانی گره گشا باشم، می خواهم انسان باشم ، خدایا بازهم صدایت می کنم و می دانم که می شنوی...
خدایا این روزها حال و هوای عجیبی دارم ، خدایا می دانم که صدایم را می شنوی، می دانم که همواره در کنار من هستی، می دانم که دوستم داری، می دانم که بنده عجول و کم صبر توام اما بهترین پاداش ها را بمن داده ای، خالق مهربانم همواره سپاس گذار تو هستم، هر چه طلب کردم اجابت فرمودی.
امشب چقدر دلم می خواست کعبه بودم، تا به حال اینقدر آرزوی خانه خدا را نکرده بودم ، اینبار کعبه را آرزو می کنم فقط به خاطر رسیدن به تو نه هیچ بنده ای و نه هیچ چیز دیگر، اینبار دلتنگ تو ام نه هیچ کس دیگر، خدای بزرگم اینبار فقط تو را آرزو می کنم...

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

خاطره ها...


در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشقها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست نا خورده به جا می مانند

"مهدی اخوان ثالث"

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

قصه من...

این روزها که می گذرند حس دیگری دارم
این روزها بی بهانه می خندم
احساس می کنم باید بروم...
کاش دوباره تکرار می شدم،
این روزها خودم را دوست تر می دارم
این روزها قصه ام را بارها و بارها گوش می کنم
قصه من، قصه یک قطره باران...
این روزها دریا را واقعا احساس می کنم،
دریا نزدیک است...
چقدر این روزها را دوست دارم

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

انسان...

انسان مخلوقی است که میتواند خود را با همه چیز عادت بدهد، و من گمان میکنم این قدرت معتاد شدن به محیط خود یکی از بزرگترین احسانهایی است کخ طبیعت به فرزندانش می کند.

فدور داستایوفسکی (خاطرات خانه اموات)

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

"خوابی دیدم...

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم
بر پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی برق می زد
در هر صحنه دو جفت جای پا بر روی شن می دیدم
یکی متعلث به من و دیگری متعلق به خدا
وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد
به پشت سر به جای پاها روی شن نگاه کردم
دیدم که چندین بار در طول مسیر زندگیم، فقط یک جفت جای پا روی شن وجود دارد
فهمیدم که این در غمگین ترین و سخت ترین دوران زندگیم بوده است.
برایم واقعاً ناراحت کننده بود، در باره اش از خدا سؤال کردم:
خدایا تو گفتی که اگر با تو باشم و به دنبالت بیایم در سخت ترین دوران زندگی ام، در تمام راه با من خواهی بود...
ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام، فقط یک جفت جای پا وجود دارد
خدایا نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم تنهایم گداشتی
خدا پاسخ داد:
بنده بسیار عزیزم! من همواره در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت
اگر در رنج ها و سختی ها فقط یک جفت جای پا دیدی،
زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم؟!"

قسمتی از کتاب "جای پا"

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

زندگی

"در اتراقگاه هستی
چون گله ایی زبان بسته نباش!
قهرمان عرصه نبرد باش!
زندگی بزرگان فرا یادمان می آورد
که توانیم هستی خود را تعالی دادن،
و چون از این میدان در گذریم،
ردپایی جاودانه از خود بر جای نهادن
پس برخیز تا کاری بکنیم
با دلی سرشار از ایمان
همواره پویان و جویان
سعی و صبوری بیاموزیم!"

هنری ودزورث لانگ فلو(henry wadsworth lonfellow)

۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

Warmth of hope…

Sometimes the world seems black
Always a reason to fuss or fret
But I want to send you some hope
BUT
Let the darkness of autumn come
There is no way to push it away
But be thankful for all
The gifts you have
And pray for bright days
And when the winter winds arrive
Let them howl
The cold can never touch you
If you own theWarmth of hope inside

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

سنگ و آیینه

سرگشته ایی به ساحل دریا
نزدیک یک صدف،
سنگی فتاده دید و گمان برد گوهر است!

گوهر نبود- اگر چه- ولی در نهاد او،
چیزی نهفته بود که می گفت،
از سنگ بهتر است!

جان مایه ایی به روشنی نور، عشق، شعر،
از سنگ می دمید!
انگار
دل بود! می تپید!
اما چراغ آیینه اش در غبار بود!

دستی بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود.
آیینه نیز روی خوش آشنا بدید
با صد امید دیده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفرید،

در سینه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگین دل، از صداقت آیینه یکه خورد
آیینه را شکست!

"فریدون مشیری"

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

خود پرست

او در دایره ایی می چرخد،
که خودش کانون است.
راستی، او چه شگفت انگیز است؛
چون، چه کس، غیر یک خویش پرست،
می تواند که بود، در یک آن،
هم محیط خود و هم مرکز خویش؟

"سارا فلز"

۱۳۸۷ خرداد ۲۲, چهارشنبه

واحه ای در لحظه

به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم، پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصد هایی است
که خبر می آرند از گل واشده ی دورترین بوته خاک
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح،
به سر تپه معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان چتر شقایق باز است
تا نسیم عطش در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است.
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.

“سهراب سپهری”

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه


خدا مونس جان من است، همان گونه که من به او توکل کامل دارم، او نیز به من اعتماد کامل دارد. وعده های پروردگارم بر صخره ایاستوار بنا شده است، چون طلبیده ام باید بستانم. خدا پیشاپیش من گام بر می دارد و پیکارم را به پیروزی می رساند و من به نام او توفیق مییابم.


"فلورانس اسکاول شین"

۱۳۸۷ خرداد ۱۸, شنبه

یادش بخیر


یادش بخیر، چقدر زود گذشت...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

مادر

رازدار هزاران سکوتم

گوش خستگی ناپذیر تمام زمزمه هایم

همدم شب های نا آرامم

تنها آشیانه غروب زمستانهایم

غمگسار مهربانم

مادرم....

چون پروانه ایی در آستانه شکوه روشنایی ات می افتم و جان تاریکم را با شعله عشقت بر می افروزم

دیگر فروغ نگاهت را به امید درخشش روشن ترین ستاره ها رها نخواهم کرد

در پیشگاهت به نیایش می ایستم

که بهار را دوباره تو به من هدیه دادی

من همان گل آفتابگردان تو

لبخند تو برآمدن آفتاب من