۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

شب بارونی


از صبح یه بند بارون میاد، آسمون ابری و ستاره ها معلوم نیستن، شیشه ها مه گرفتن و بخار کردن. ساعت از نیمه شب گذشته، همه خوابن، همه جا آروم و ساکت، فقط صدای شرشر بارون میاد. واسه خودم چای دم کردم و کنار شومینه قطره های بارون رو که به شیشه می خورن و آروم آروم پایین میان رو نگاه می کنم و رادیو گوش میدم، چقدر این وقتا خوندن دیوان حافظ به من آرامش میده...شب های زمستون رو خیلی دوست دارم، نمی دونم چرا امشب دلم گرفته، نمی دونم از چی یا از کی ولی دوست دارم این لحظه ها تموم نشه، "خیلی وقته تنهایی هام رو با خدا قسمت می کنم، سهم کمی نیست" ...
خوب من، چقدر امشب دلم گرفته و آسمون دلم ابریه...

هیچ نظری موجود نیست: