۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

نیاز


دوست دارم دور از غوغای ملال آور و دروغ آمیز زندگی، از این سر در لاجوردی این معبد به درون پناه برم. از سایه روشنهای خیال رنگ و خاموشی که بر کف معبد افتاده بگذرم، به کنار آن چشمه رسم. دست و رویم را با آن آب شستشو دهم، چنانکه هیچ غباری بر چهره ام نماند و رنگهایم همه پاک گردد و "من" هایم همه رنگ بازد و همه خویش گردم، یا همه زدوده از خویش.
هر چه دارم ، هر چه هستم بشویم ، هیچ نباشم ،تنها و تنها یک "نیاز" گردم، شسته از غرور، پاک گشته از عوام و زدوده از هر چه طبیعت و وراثت، تاریخ ،محیط، عقل مصلحت باز و اندیشه های رنگارنگ و مغرض و بیگانه که مرا آلوده اند، وضو سازم ،غرقه در اخلاص و گداخته در شوق و محو شده در نیاز و بگذرم و به غرفه ای پناه برم،گوشه ای تنها بنشینم و با نگاههای خویش بر در و دیوار معبد دست کشم،
مسح کنم،
بنوشم ،
پر شوم،
سیر شوم،
سیرآب شوم،
راضی شوم،
آرام گیرم...
"دکتر علی شریعتی"

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

ادب

کشتن گنجشک ها کرکس ها را ادب نمی کند...

"آبراهام لینکلن"

۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

پرواز


هر روز میام اینجا، تنها جایی که می تونم به همه چیز فکر کنم همین جاست، به همه آدما، به کاراشون، به نگاهاشون، به تو، به آسمون، به بدی، به خوبی، به هرچی که فکرشو بکنی _بدون اینکه وقت کم بیارم_ هر روز از صبح تا وقتی که میرم، یه جواریی مثل یه زندون که وقتت آزاد و مال خود خودت، واقعا اینجا جز زندون برای من هیچ چیز دیگه ایی نیست، اینجا جای من نیست، ولی باورت می شه به این زندون بد جور عادت کردم، شاید بدونی چی می گم ...
نمی دونم چی شد، یک هو ته دلم خالی شد، بی دلیل، اما با بهونه...
کاش می شد بگم منظورم چیه _ ولی نمیشه، خودم هم می دونم چرا، ولی کاش تو هم می دونستی، می دونی خیلی خسته ام، خیلی دوست دارم برم یه جای خیلی خیلی دور، دور از همه آدما، خیلی دوست دارم می تونستم پرواز کنم
...
یه ساعت دیگه باید برم دانشگاه_ کلاس دارم_ ولی اصلا حوصله شو ندارم، حوصله ندارم، بی دلیل ولی...