۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

پرواز


هر روز میام اینجا، تنها جایی که می تونم به همه چیز فکر کنم همین جاست، به همه آدما، به کاراشون، به نگاهاشون، به تو، به آسمون، به بدی، به خوبی، به هرچی که فکرشو بکنی _بدون اینکه وقت کم بیارم_ هر روز از صبح تا وقتی که میرم، یه جواریی مثل یه زندون که وقتت آزاد و مال خود خودت، واقعا اینجا جز زندون برای من هیچ چیز دیگه ایی نیست، اینجا جای من نیست، ولی باورت می شه به این زندون بد جور عادت کردم، شاید بدونی چی می گم ...
نمی دونم چی شد، یک هو ته دلم خالی شد، بی دلیل، اما با بهونه...
کاش می شد بگم منظورم چیه _ ولی نمیشه، خودم هم می دونم چرا، ولی کاش تو هم می دونستی، می دونی خیلی خسته ام، خیلی دوست دارم برم یه جای خیلی خیلی دور، دور از همه آدما، خیلی دوست دارم می تونستم پرواز کنم
...
یه ساعت دیگه باید برم دانشگاه_ کلاس دارم_ ولی اصلا حوصله شو ندارم، حوصله ندارم، بی دلیل ولی...

هیچ نظری موجود نیست: