۱۳۸۸ خرداد ۲۵, دوشنبه

غم

می بینی نازنین، تو هم حس می کنی یک چیزی سر جای خودش نیست؟!
نازنین جان تو هم این خاکی را که همه چیز را پوشانده حس می کنی؟!
می دانی نازنین دلم می سوزد، دیگر دلم نمی خواهد بیایی، بیایی که چه؟! که مثل این همه آدم غصه بخوری ؟! من بدون تو می میرم، پس نیا، آخر نمی خواهم تو را هم ناراحت و ناامید ببینم .
نازنین جان تو که نیستی ببینی چه بساطی است، آخر تو که نیستی ببینی چشم هایی که چند روز از شوق برق می زد یکدفعه چطور مرگ را تداعی می کنند، نازینینم دیگر حس می کنم کسی نمی خندد، همه از یک دروغ حرف می زنند...
نازنین جانم تو برایمان دعا کن

هیچ نظری موجود نیست: