۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

این روزها

چقدر این روزها خودشان را کش می آورند که تمام نشوند، مخصوصاً روزهای جمعه که انگار عقربه های ساعت را در یک زمان خاص متوقف می کنند...
این روزها روزهای عجیبی اند، یکهو چیزهایی اتفاق می افتد که هیچ انتظارش را نداشته ایی، مثل هفته پیش، مثل ...
هیچ وقت دوست نداشته ام منتظر بنشینم و ببینم سرنوشت چه چیزی را برایم رقم می زند، شاید به خاطر این است که بقیه فکر میکنند عجول ام، ولی خیلی وقت ها کاری هم نمی توانم بکنم، آن وقت است که کلافه و مستاصل به چادر سفیدم پناه می برم و دست به دامان خدا می شوم و های های اشک می ریزم.
گاهی اوقات وقتی با بچه هایم صحبت می کنم مثل معلم های باتجربه ایی رفتار می کنم که سن و سالی ازشان گذشته و وقتی که می خواهند نصیحت کنند مدام با عینکشان ور می روند و ابروهایشان را در هم میکشند تا تمرکز بیشتری داشته باشند و آن وقت با اعتماد به نفس کامل به بقیه راه و چاه را نشان می دهند، اما چند روزی بود که حال خودم اصلاً خوب نبود، شرایط خوبی نیست وقتی همه می گویند روز است و تو طور دیگری فکر می کنی، تازه بدتر از همه این ها وقتی است که ته دلت تردید داشته باشی که خودت درست می بینی یا بقیه، آن وقت حال و روز آدم می شود یکی مثل من...

هیچ نظری موجود نیست: