۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

طلب...

یک ربع قرن...
چقدر زود گذشت...
هم خوب بود و هم خوب نبود، خیلی وقتا شیرین بود، خیلی وقتا سخت و گاهی تلخ...
شیرین مثل بچگی هام، مثل اون روزایی که آخر هفته ها همه با هم بودیم، اون وقتا که همه مون بچه بودیم و تو یه پاترل جا می شدیم و با بابا و مامان همه جا رو می گشتیم...
شیرین مثل رفاقت زهرا، سنگ صبور دوران مدرسه و دانشگاهم...
خوب مثل همه بعد ازظهرهایی که 6نفری _مریم و نرگس و فرانک و اشراقه و سولماز_ از دروازه شیراز تا خواجو رو پیاده می رفتیم، مثل خاطرات ناژوون، ابیانه، کوهرنگ ، چشمه دیمه؛ خوانسار و گلپایگان، سمیرم، کاشان، همدان...
شیرین مثل اون روزایی که با زهرا دوتایی با هم تو یه اتاق بودیم... مثل جا نماز سفید با حاشیه ابریشمی آبی، مثل قرآن سفیدم، مثل نماز شبایی که با هم می خوندیم و نصف شبایی که زهرا از خدا برام می گفت، مثل حافظ خوندامون...
فراموش نشدنی مثل روزایی که با فریبا زندگی کردم، نصیحت هاش که هیچ وقت گوش ندادم...
مثل همه لحظه هایی که با بهترین دختر قصه ام بودم، تو شبای احیاء مسجد دانشگاه...
شیرین مثل 20 خرداد 85...
به یاد ماندنی مثل تمام لحظه هایی که با پدرم بودم...
و تلخ مثل تابستون 86، مثل پایان نامه ام، مثل 7 اردیبهشت 86...
...
هنوزم باورم نمیشه، همه روزایی که گذشت یعنی زندگی من،
نمی دونم الان کجای قصه ام، نمی دونم بقیه اش چی میشه، حتی نمی دونم کلاغ قصه ام خوبه که به خونه اش برسه یا نه
ولی مطمئنم خوب تموم میشه، خیلی خوب...

دست از طلب ندارم تا کام من بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان زتن درآید

هیچ نظری موجود نیست: